loading...

دلنوشته

جایی برای نوشتن نانوشته هایم

بازدید : 429
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 6:38

همیشه فکر میکردم بابا تو بحثای مختلف حرف نامربوط به موضوع بحث میزنه مثلا وقتی بحث سر سردی هواست اون از رئیس جمهور آمریکا حرف میزنه من یکی که اصلا درکش نمیکردم و همیشه عصبانی میشدم چون بین این دو بحث زمین تا آسمون فاصله میدیدم بدون هیچ ربطی اما 1روز فهمیدم تمام این مدت من بودم که اشتباه میکردم و اون هیچوقت حرف بی ربط نزده بود من به فکر سردی هوا بودم اون به فکر بچه‌هایی که بخاطر رئیس جمهور آمریکا و جنگ تو سرمای هوا بی سقف موندن...

ارتباطی که اون بین بحث‌های مختلف بر قرار میکنه واقعا برای دیگران دور از ذهن و درکه و من همیشه نادانی خودم باعث عصبانیتم بوده الهی بمیرم که درکش نکردم، نمیدونم چرا بعضی وقتا فکر میکنم مثل اون شدم، مثلا اگه گفتم غمگینم چون بجای امتحان ریاضی ادبیات خوندم و به امید نمره‌ی بیست رفتم سر جلسه‌ی امتحان منظورم حال اون روزم نبود، منظورم حال امروزمه که کلی واسه زندگیم و فردا‌هام نقشه کشیده بودم و امید‌هایی داشتم اما تقدیر و سرنوشت چیز دیگه‌‌‌ای برام خواسته بود و من دیگه صدای اون امیدارو در نیاوردم و به سکوت و لبخند رسیدم، زندگی همینه هر روز به ما گفته میشه فردا امتحان ادبیات داریم اما هیچ تضمینی نیست که امتحان ریاضی نگیره به هر حال شوق نمره‌ی بیست باید باشه تا شب با تلاش صبح بشه...

توپُرِ ناهنجارِ قابل فهم!
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی