غمگینم مثل کسی که 5ساله عاشق دختر همسایه بوده و هیچی نگفته الانم شب عقدشه یا مثل کسی که بهش گفتن بخوابه تا وقتی مهمون اومد بیدارش کنن ولی بیدار شده دیده مهمونا رفتن یا چه میدونم مثل اون روزی که صبحش مدیر زنگ زد گفت کجایی بیا امتحان عربی تو بده در حالی که فکر میکردم امتحان فرداست، اصلا دقیقا همونجوری غمگینم که کل شب ادبیات خوندم اما صبحش برگهی امتحان ریاضی گذاشتن جلوم گفتن بنویس...
من چی باید بنویسم منی که واسه محکم کاری نه 1دور بلکه 2دور ادبیات خوندم و کل شبو به امید نمرهی 20بی خوابی کشیدم الان چی باید بنویسم اصلا الان چی دارم واسه گفتن؟! میبینی؟ هیچی...
اون روز برگه رو خط خطی کردم و ادای نوشتن درآوردم بعدم بدون هیچ حرفی زدم بیرون وقتی بچهها پرسیدن امتحان چطور بود لبخند زدم گفتم عالی...!
بعد اون چقدر از اون عالیها بودم چقدر از اون لبخندای مسخره زدم چقدر از اون غمگینا بودم، الانم دلتنگم و نمره ی بیستمو میخوام نباید اینطوری میشد...