اینجا هم داره بارون میزنه و من نمیدونم الان چند نفر مثل من ایستادن جلوی پنجره و با تمام غم ته چشماشون نگاش میکنن و ساکتن...
1لحظه وقتی داشتم پنجره رو باز میکردم چشمم به خودم افتاد چقدر مظلوم بود چقدر دلگیر بود ته سفیدی چشماش مثل همیشه مایل به آبی بود و داشت میلرزید و موهای کوتاهش ، موهای کوتاهش...
چقدر دلم میخواد بغلش کنم اما نه اگه بغلش کنم بغضش میترکه بزار همینجوری شبیه دخترهای قوی باقی بمونه...