انقدر اذیت شدم تو این چند روز که دلم میخواد بزنم زیر گریه ازکار تحقیقی سختی که داشتم تا قبول نکردن استاد و سر لج افتادنش با من،همه و همه برام عذاب آور بود الانم سرم خیلی درد میکنه اما اشکال نداره میخوام دیگه بهش فکر نکنم میخوام فردا شال و کلاه کنم و برم چندتا عکس جدید پاییزی بگیرم من عاشق عکاسی ام و همیشه دوست داشتم به عنوان ۱علاقه تو این حرفه پیشرفت کنم امیدوارم بتونم ادامه بدمش، این خیلی شگفت اوره که بتونی لحظههارو بگیری و بریزی توی 1ظرف شیشهای و تا همیشه نگهش داری تا هر وقت که هوس کردی درشو باز کنی و ۱قاشق ازش بخوری تا دلتنگیات خوب بشه اما باید مواظب باشی تا زیاد بهش خیره نشی چون ممکنه به خودت بیای و ببینی اشک چشمات همه رو شست و برد...
چقدر طعنه شنیدم امروز مخاطبش کسی جز من نمیتونست باشه با اینکه خیلی ماهرانه چاقوشو پیچیده بود دور نظریههای روانشناسی اما تو دلم فرو کرد، گفت من بزرگ نبودم و اون زیادی بزرگم کرده بود خب به درک میخواست نکنه مگه من بهش گفته بودم، ولی حرف جالبی بود باعث شد به این فکر کنم که،خب حالا من چه چیزای بی ارزشی رو واسه خودم بزرگ کردم من از کدوم کاهها واسه خودم کوه ساختم، چه سوال سختی باید بیشتر بهش فکر کنم...