امروز کلاسی داشتم صاحبش آمد پریشان کرد و رفت...
گفت میدانید از کجاییم؟!
از در همان خانهی فراموش شده که زمانی قبل از این در دنیایی دیگر در آن زیستیم...
تمامم را به هم ریخت، اگر راست بگوید چه؟!
شاید صاحب خانهی من منتظر بوده تمام عمرش را و غمیپنهان در وجودش نطفه بسته بود، آری آری یافتم من از در همان خانه ام که به دوش میکشم از ازل غم صاحب خانه ام را...