هر روز بیشتر از دیروز نسبت به دنیا بی اعتماد میشم هر روز که میگذره درون من استخونی له میشه هر لباس سیاهی که از روی قبلی به تن میکنم قلبمو سیاه تر میکنه، من دارم زنده زنده میمیرم و انفجاری در درونم تمام باورها و قاعدههای انسان بودنمو به بازی میگیره کاش من امروز به جای اون میرفتم دیگه دلم زده شده از جا موندن انگار همه جارو خاکستر پاشیدن دیگه هیچ زیبایی نمیبینم هیچ پایداری نمیبینم داره از دلم خون میچکه و چشمام عاجز تر از همیشه شدن برای آروم کردنش...
یخیلیب عباسیم نهر فرات اوسته بلیم سیندی زینب علمدار اولدی...