این بی حوصلگی داره داغونم میکنه احساس میکنم زیر اوار موندم و تمام غمهای دنیا ریخته رو سرم روی قفسهی سینم احساس فشار میکنم و با هر بار دم و باز دم دردم میگیره،تا حالا اینطوری نشده بودم تا حالا نشده بود از نفس کشیدن دردم بگیره که تلاش کنم برای کمتر نفس کشیدن شاید اینطوری سهم نفسهای من برسه به پروانه ای با بالهای شکسته که خدا خیلی دوسش داره شایدم بیشتر از من...
مهم نیست دیگه هیچی مهم نیست حتی دیگه میل به هیچ بهبودی ندارم دیگه اخبارو دنبال نمیکنم به دنبال هیچ واکسنی نیستم حتی اگه وسط دریا در حال غرق شدن باشم دیگه دست و پا نمیزنم،خیلی خستم باید بخوابم...