سست شده پایههای ایمانم،اعتقادات مذهبیم،توکلم، توسلم...
از خدا دور شدم انگار مدتهاست از اون پرتگاه پرت شدم پایین، ولی اون ولم نکرد من بودم که دستشو ول کردم انگار هنوزم داره نگام میکنه از اون بالا، شایدم هنوزم دوستم داره...
حتی روم نمیشه سرمو بگیرم بالا تو چشماش نگاه کنم چه برسه به اینکه دستمو دراز کنم و بهش بگم دوباره منو بالا بکش اما دلم واسش لک زده...
چند شب پیش خواب عجیبی دیدم 1خواب خیلی شیرین که قند تو دلم آب کرد، جهانم پر از نور بود و کبوترا داشتن کسی رو همراهی میکردن و براش راه باز میکردن ناخوداگاه کل زمان و زمین سر به تعظیم پایین آوردن منم بینشون بودم از زمزمهها میشنیدم که میگفتن مردی اومده اما شدت نور انقدر زیاد بود که نمیتونستم چیزی ببینم تو دلم حس عجیبی داشتم انگار که خجالت و خوشحالی به همدیگه آمیخته شده باشن،پر از شرم و هیجان بودم کسی اومده بود که نوید دنیایی بهتر رو میداد و عدلت رو فریاد میزد کسی که بوی خدارو میداد ودلهارو پر از اشتیاق کرده بود و چشمهارو پر از اشک، اینبار از شوق،به جهان رنگ پریده نور پاشیده بود و طزریق کرده بود تو رگ تک تک آدما امید رو ، کاش تعبیر بشه این خواب شیرین برای دنیای آشفته...