loading...

دلنوشته

جایی برای نوشتن نانوشته هایم

بازدید : 235
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 19:37

امروز کلاسی داشتم صاحبش آمد پریشان کرد و رفت...

گفت میدانید از کجاییم؟!

از در همان خانه‌ی فراموش شده که زمانی قبل از این در دنیایی دیگر در آن زیستیم...

تمامم را به هم ریخت، اگر راست بگوید چه؟!

شاید صاحب خانه‌ی من منتظر بوده تمام عمرش را و غمی‌پنهان در وجودش نطفه بسته بود، آری آری یافتم من از در همان خانه ام که به دوش میکشم از ازل غم صاحب خانه ام را...

خواندن کتاب داستان چه تاثیری بر روی تقویت زبان انگلیسی دارد؟
بازدید : 251
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 19:37

این بی حوصلگی داره داغونم میکنه احساس میکنم زیر اوار موندم و تمام غمهای دنیا ریخته رو سرم روی قفسه‌ی سینم احساس فشار میکنم و با هر بار دم و باز دم دردم میگیره،تا حالا اینطوری نشده بودم تا حالا نشده بود از نفس کشیدن دردم بگیره که تلاش کنم برای کمتر نفس کشیدن شاید اینطوری سهم نفس‌های من برسه به پروانه ای با بالهای شکسته که خدا خیلی دوسش داره شایدم بیشتر از من...

مهم‌ نیست دیگه هیچی مهم نیست حتی دیگه میل به هیچ بهبودی ندارم دیگه اخبارو دنبال نمیکنم به دنبال هیچ واکسنی نیستم حتی اگه وسط دریا در حال غرق شدن باشم دیگه دست و پا نمیزنم،خیلی خستم باید بخوابم...

خواندن کتاب داستان چه تاثیری بر روی تقویت زبان انگلیسی دارد؟
بازدید : 276
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 19:37

من ادم آرومی‌هستم خیلی زودم عصبانی نمیشم ولی اگه خون جلوی چشممو بگیره واقعا دیگه ترسناک و سلیطه میشم‌ و میدونم اگه آب باشه انقدری شناگر هستم که تا مرز کشتن کسی پیش برم مخصوصا اگه مذکر باشه اون روی سگم خیلی وحشی تر و‌هار تر میشه طوری که حتی اون لحظه اسم خودمم یادم نمیاد فقط میدونم پر از خشمم و باید عامل خشممو از بین ببرم نه با حرف آروم میشم نه با فحش خالی میشم، اینجور لحظه‌ها به طرز عجیبی آرزوی پسر بودن میکنم چون اون خشم و نفرت درونم با ظاهر ظریف و دخترونم نمیخونه و به شدت احساس ضعف میکنم این باعث شده به داشتن اسلحه فکر کنم حتی وقتی به بعدشم فکر میکنم ذره‌‌‌ای پشیمون نمیشم و منطقو به کلی میبوسم و میزارم کنار...

خواندن کتاب داستان چه تاثیری بر روی تقویت زبان انگلیسی دارد؟
بازدید : 581
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 9:37

چقدر خوشحال میشم وقتی میشنوم دلنوشته‌های منو دوست دارید و دنبال میکنید ولی ۱چیزی بگم؟

من خودمو ۱نویسنده نمیدونم چون در حد این حرفا نیستم من برای نوشتن نه به دنبال کلمات زیبا میگردم و نه حتی از قبل بهشون فکر میکنم و نه به دنبال خونده شدنم به تنهایی،فقط هر کجا که احساسم پشت حرفام باشه مینویسم اونم با تمام وجود و از عمق دلم، اگه فقط 1نفر از بیین تمام کلمه‌ها منو بیرون بکشه و بفهمه من خوشحال خواهم بود...

اضافه‌ها و تکه‌هایی از من اینجا تبدیل به متن میشن همون راز‌های سر به مهرم همون آشفتگی‌های ذهن پریشانم همون حرفایی که به هیچکس زده نمیشن، اون من بدون نقابم من بدون خودم...

عزیزی را سپردی
بازدید : 416
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 9:37

خیلی خستم، مثل 1زخم دو سر باز درست روی قلب زندگی شدم و روی دستش باد کردم نمک میزنه میسوزه نمیزنه چرک میکنه، بازم میسوزه...

حیف، من و زندگی تو دستای همدیگه پوسیدیم حالا درست نمیدونم اون زخم سر دلم شد یا من زخم سر دلش شدم، شایدم هر دو لجباز بودیم که با هم نساختیم اما اون کمی‌نامردتر بود و حتی حسود تر از من انقدر حسود که تاب خنده‌هامو نیاورد و تب کرد، اما من که نامرد نیستم پیشش میمونم دوباره خوبش میکنم، دوباره خوب میشم...

کاش اونم مهربون بشه، چند روزی با من و جهانم مدارا کنه دلخوشی‌های کوچیکمونو ازمون نگیره کاش...

عزیزی را سپردی
بازدید : 439
پنجشنبه 14 آبان 1399 زمان : 16:40

اینجا هم داره بارون میزنه و من نمیدونم الان چند نفر مثل من ایستادن جلوی پنجره و با تمام غم ته چشماشون نگاش میکنن و ساکتن...

1لحظه وقتی داشتم پنجره رو باز میکردم چشمم به خودم افتاد چقدر مظلوم بود چقدر دلگیر بود ته سفیدی چشماش مثل همیشه مایل به آبی بود و داشت میلرزید و موهای کوتاهش ، موهای کوتاهش...

چقدر دلم میخواد بغلش کنم اما نه اگه بغلش کنم بغضش میترکه بزار همینجوری شبیه دختر‌های قوی باقی بمونه...

تبريك عيد و روز دانش آموز
بازدید : 254
پنجشنبه 14 آبان 1399 زمان : 16:40

هر روز بیشتر از دیروز نسبت به دنیا بی اعتماد میشم هر روز که میگذره درون من استخونی له میشه هر لباس سیاهی که از روی قبلی به تن میکنم قلبمو سیاه تر میکنه، من دارم زنده زنده میمیرم و انفجاری در درونم تمام باور‌ها و قاعده‌های انسان بودنمو به بازی میگیره کاش من امروز به جای اون میرفتم دیگه دلم زده شده از جا موندن انگار همه جارو خاکستر پاشیدن دیگه هیچ زیبایی نمیبینم هیچ پایداری نمیبینم داره از دلم خون میچکه و چشمام عاجز تر از همیشه شدن برای آروم کردنش...

یخیلیب عباسیم نهر فرات اوسته بلیم سیندی زینب علمدار اولدی...

شبیه دختر های قوی...
برچسب ها
بازدید : 428
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 15:38

انسان بودن این روزها چه درد بزرگی شده است زمین دست گذاشته است روی زخم‌هایمان،نقطه ضعف‌هایمان، می‌رباید ما را از یکدیگر می‌بلعد یکایک عزیزانمان را دلم به اندازه‌ی قبرستان روستای کوچکمان این روزها پر است نه آرامی‌نه امیدی هر کجا که باشد سر بر دیوار میگذارم یک دل سیر میبارم اما از درد تهی نمیشوم، قطعه شمع کوچک امیدم در دلم رو به باد در حرکت است ، این روزها دلم نمیخواهد انسان باشم انسان بودن درد بزرگی شده است...

ادم ها را به ندرت ميشناسيم...
بازدید : 244
دوشنبه 11 آبان 1399 زمان : 9:37

یکی از اساتید 1تکلیف بهمون داده گفته برید از 5نفر درباره‌ی خودتون سوال کنید جواباشو بنویسید برام بفرستید الان من موندم 5نفر از کجا بیارم آخه دنیای من همینقدر خلوته:(

تازه از چیزایی هم که میخوان بگن خیلی میترسم یکی از چیزای بدی که همیشه درباره‌ی خودم از دیگران میشنوم خسیس بودنه و من اصلا دلم نمیخواد قبولش کنم تا حدی که هر وقت حرفش میشه من مغرور حتی وسط جمعم باشه اشک تو چشمام جمع میشه نمیدونم چون این صفتو ندارم و دیگران اشتباه برداشت میکنن ناراحت میشم یا چون این صفتو دارم و دوسش ندارم...

ولی به نظر خودم من خسیس نیستم فقط آینده نگرم ومحتاط به وقتش جمع میکنم به وقتشم خرج میکنم علت محتاط بودنمم ترسه من اگه کمی‌پول نه خیلی زیاد تو حساب بانکیم نداشته باشم شبا خوابم نمیبره چون همش به این فکر میکنم که اگه فردا روز مبادا باشه چی؟ اگه فردا پول لازم باشم و نداشته باشم چطور میتونم از دیگران بخوام کمکم کنن یادمه 1عزیزی 1بار بهم گفت که همیشه خرجی چند روز خونش رو تو بالشتش قایم میکنه و وقتی به مو رسید نمیزاره پاره بشه میگفت لا اقل اگه به ته دیگ رسیدیم چند روزی باهاش سر کنیم و از روز اول کاسه‌ی گدایی نگیریم دستمون و از روز چهارم پنجم بریم دم خونه‌ی مردم البته خدا اون روزو واسه هیچ بنی بشری نیاره...

اما راست میگفت این دنیا خیلی بی رحمه و ترسناک اگه یکی از چشماتو ببندی اون یکی حتی ذره‌‌‌ای بهش نور نمیده من خسیس فقط به این درک رسیدم همین...

«مسافر اشتباهی» قسمت چهارم
بازدید : 247
يکشنبه 10 آبان 1399 زمان : 2:38

نمیدونم این حالت که کلی کار داری ولی هیچ کاری نداری که هیچ حوصله کار کردنم نداری اسمی‌داره یا نه ولی من اسمشو میزارم یخ زدگی، از دیشب که موهامو کوتاه کردم شدیدا درد دارم وفقط نشستم گوشه اتاق و زانوی غم بغل گرفتم همیشه دوست داشتم بلند باشن نه برای اینکه معشوقی برای بافتنشون داشتم و نه صرفا برای دلبری کردن از دیگران بلکه فقط و فقط برای دل کوچیک خودم...

کمی‌تلنگر کافیه تا به یاد تمام چیزهایی که بخاطر حرف مردم از دست دادم شروع کنم به آب شدن و با تمام وجود آتیش بگیرم من 1روستا زاده ام و همیشه این سایه رو سرم سنگینی کرده "حرف مردم"

از وقتی که خواستم چشم باز کنم و دنیای رنگی رنگی رو ببینم چادر سیاه عقاید پوچ خودشونو سرم کردن، با بی رحمی‌تمام منو از دنیای بچگی‌هام بیرون کشیدن و بهم تحمیل کردن که بزرگ شدم من بچه بودم، باورم شد، پس به خاله بازی ادامه دادم در نقش پیر زنی 70یا 80ساله...

من نتونستم اون چادر سیاهی که زاده‌ی عقاید دیگران بود و نه خودمو از سرم بردارم چون دلم نمیخواست انگشت اتهام هرزگی به طرفم و اتهام بی کفایتی به سمت خانوادم باشه پس قبولش کردم اما فقط توی این زندانی که بسیار دوستش داشتم و دارم...

هنوزم که هنوزه این سایه‌ی سنگین رو سرمه حرف مردمی‌که حالا دورش افتاده به سمت و سو‌های دیگه از ازدواج تا درس و دانشگاه و حتی عکس،اما از همه‌ی اینها که بگذریم چقدر خوشبخت بودم که دلم به خانوادم گرم بوده و هست چقدر از خود گذشتگی میخواست گفتن این حرف که هر کاری دوست داری انجام بده بزار مردم حرفشو بزنن تو لذتشو ببر...

من چقدر برای حرف مردم زندگی کردم چقدر دل کوچیک خودمو له کردم برای این مردم بی ارزش، دختر جون برای خودت زندگی کن و از هیچی نترس من پشتتم...

تازه میخواستم بیام بگم امروز روز آرومی بودا!

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی